توی صف عابر بانک دو نفر اول دختران جوانی هستند که ارام پچ پچ می کنند و بلند بلند می خندند .پشت سرشان پسر جوانی ایستاده و با تبلتش ور می رود .نفر چهارم مرد میان سالی است که پک های عمیق به سیگارش می زند و دودش را از دماغش بیرون می دهد.

 

نفر آخر هم من هستم با یک دنیا دلهره که نکند فاطمه توی ماشین از خواب بیدار شود.پیر زنی پشت عابر ایستاده و مرتب دکمه ها را می زند و ناامیدانه نچ نچ می کند .ناگهان نگاهی به صف می اندازد و با دستش به من اشاره میکند و می گوید:دختر جون بیا!از پله های آهنی عابر بانک بالا می روم .

 

پیر زن رمز کارتش را آرام در گوشم می گوید و من وجه را به کارت پسرش منتقل می کنم.پیر زن دعا کنان می رود و من هم میروم آخر صف سر جایم می ایستم.تا لحظه ای که نوبتم بشود به این فکر می کنم که مردم هنوز به مذهبی ها اعتماد دارند .کاش با رفتارهای نسنجیده خرابش نکنیم! 

منبع : http://mrstalabe.blogfa.com/post-108.aspx